آواز
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام از خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
آواز دشتی
سری دیرم که سامونش نمی بو
غمی دیرم که در مونش نمی بو
اگر باور نداری سوی من آی
ببین دردی که درمونش نمی بو
خوش آن ساعت که یار از در در آیو
شو هجران و روز غم سر آیو
ز دل بیرون کنم جان را به صد شوق
همین باجم که جایش دلبر آیو
تصنیف آستان جانان
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
جام می مغانه هم با مغان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
ماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
آواز
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این طوفان نماید هفت دریا شبنمی
تصنیف شیدایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافی است غباری دارد
وز خدا می طلبم صحبت روشن رایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه چشم از غم دل دریایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافی است غباری دارد
وز خدا می طلبم صحبت روشن رایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
آواز
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
کاش منبع داستان نوشته ی قبلیت رو ذکر می کردی. من اون داستان رو یک سال پیش خوندم.
نذاشتن منبع یک نوع سرقت ادبی هست در واقع
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی دارید اگه مایلید وبلاگتون رو ارتقا بدین پیشنهاد می کنم یه سایت راه اندازی
این سایت هاستینگ ماست به زودی فروش اقساطی و تخفیف ویژه هم اضافه خواهد شد
هاستینگ نامحدود
www.irwebhosting.com